دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلارام معصومیان» ثبت شده است

روزی روزگاری در سرزمینی پادشاه بدجنس و ظالمی بنام ضحاک بود که بخاطر اینکه تمام دستورات و وسوسه های شیطان را گوش می کرد, شیطان شانه هایش را به نشانه تشکر بوسید و از جای بوسه شیطان دومار رویید. دومار شیطانی و گرسنه و عصبانی که خوراکشان مغز جوان ها بود.

دوبرادر در آن سرزمین زندگی میکردند که از این ماجرا خیلی غصه می خوردند. اونا تصمیم مهمی گرفتد , رفتند به قصر پادشاه و بعنوان آشپز مشغول کار شدند. اینطوری میتونستن هر روز به جای کشتن دوجوان , یک جوان را فراری دهند و بجای مغزش , مغز گوسفندی را خوراک مارها کنند. اینطوری فقط یک جوان کشته میشد.

آنها هرروز یک جوان  را فراری می دادند به سرزمین دیگری که در آنجا به آنها دلاوری و جنگاوری آموزش داده می شد.

چندسال گذشت و تعداد زیادی جوان از دست ضحاک نجات پیدا کردند.

یک شب ضحاک خواب دید که یک مرد جوان با لشگرش به او حمله کردند و با گرز به سرش می کوبد. یک پیشگو خوابش را تعبیر کرد و گفت پسری بنام فریدون به جنگ با تو می آید و پیروز می شود و پادشاهی تورا تمام می کند. او از گاوی شیر خورده که هر مویش مثل طاووس هزار رنگ است. ضحاک دستور داد تا فریدون را پیدا کنند. مدتی بعد خبر رسید که گاو را پیدا کرده اند. ضحاک دستور داد گاو را کشتند اما فریدون که نوزاد بود را پیدا نکردند. چون مادرش از تصمیم ضحاک باخبر شده بود و  او را به پیرمرد دانایی در البرز کوه سپرده بود تا بزرگش کند.

سالها گذشت و فریدون شانزده ساله شد پیش مادرش فرانک برگشت و مادرش به او گفت که تو از خانواده شاهان هستی و باید با نیرویی که داری به جنگ ضحاک بروی. ضحاک ظالم پدرت را وقتی که جوان بود کشت و مغزش خوراک مارانش شد.

فریدون خودش را برای جنگ آماده کرد.

همان موقع در قضر ضحاک آشوبی برپا شده بود. مردی آمده بود و میگفت پسرم را نکشید. شما 17 پسرم را کشته اید این آخری را نکشید. ضحاک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من آهنگرم و نامم کاوه است. تو چقدر ظالم هستی. این پسر را نکش. اما ضحاک گوشش بدهکار نبود. کاوه گفت این کاخ را بر سر تو خراب خواهم کرد و رفت...

کاوه آهنگر مردم را دور خودش جمع کرد و پیشبندش را سر نیزه و کرد و فریاد زد : آهای مردم بیایید به جنگ ضحاک برویم او بنده ابلیس است.

مردم جمع شدند و با کاوه به سمت فریدون رفتند. کاوه به او گفت فریدون حالا ما آمده ایم تا سپاه تو باشیم. فریدون که آماده جنگ بود با سپاه مردم و سپاه جوانانی که توسط آن روبرادر از چنگ ضحاک فراری داده شده بودند به ضحاک حمله کردند و او را شکست دادند.

این داستان به ما میگوید همیشه خوب باشید و زیر بار ظلم نروید.

فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دِهش کن فریدون تویی

 


پ.ن

این اولین تجربه خلاصه داستان گویی دلارام جان است که در کلاس دوم دبستان تجربه کرد و با اقبال همه مواجه شد.

کتاب ضحاک بنده ابلیس

بازنویسی آتوسا صالحی

 

اولینش توی دستت افتاد... بعد رفت زیر بالش و فرشته مهربان یک ذره بین گذاشت کنارش. حسابی خوشحال شدی عزیز دلم.

کودکی های شیرینت گاهی مخلوط با بزرگسالی می شود و دلبر تر از هر روز می شوی.

دومی را بابایی از لثه ات جدا کرد و ناراحت شدی.

سومی وقتی افتاد مهمان عزیز بودی.

چهارمی درد داشت و خونریزی کرد خودم برداشتمش. دل نداشتم اما ناچار بودم عزیزم.

پنجمی جالب تر بود:-)

بعد از نماز پریدی توی بغلم و زود برگشتی و گفتی آخ دندوونم افتاد! کلی دنبال دندان جان گشتم تا بالاخره  لابلای لباس هایم پیدایش کردم.

حالا شدی دلی بی دندون ما

که رفت سر قندون ما

:-)

چه خوب است که هستی, عشق مامان heart

دبستان فضه با کادر متخصص, متعهد و دلسوزش میزبان اولین سال تحصیلی توست و من و پدرت ازین بابت خرسندیم. خدارا شکر که دغدغه آموزش و پرورش در این مدرسه و کادر زحمتکش آن هست. 

تو این روزها با انرژی هستی و لبخندت وقتی از پله های دبستان پایین می آیی برایم خیلی شیرین است. دختر مهربان من، زیبایی ها همین روزها هستند. که دست در دست هم با اتوبوس دلخواه تو به خانه بر میگردیم. خوش ها همین حرف ها و تجربه های ساده ما در کنارهم است. لذت همین " میخواهم همیشه پیش هم باشم" هاست.

راستی چند روز قبل باهم دفتر خاطراتی که برایت می نوشتم را باهم خواندیم و چقدر کیف کردی که از نوزادی ات نوشته بودم. از اولین قدم هایت. از اولین دندانت. از اولین ها همیشه خوشت می آید.

شادی و سعادت و پاک طینتی را برایت میخواهم.

  • اسماء

روزهای آخر مهد کودک...برای دبستان آماده شده ای...

و اصرار داری که هفت ساله ای

به تو می بالیم و از خداوند آرامش و ایمان و پیشرفت تو را می خواهیم.

دیروز از دیدن خورشیدی که بین کوه ها کشیده بودی ذوق مرگ شدم و گفتی از برنامه نقاشی نقاشی یاد گرفته ای. چند وقت قبل هم از روی زیر نویس کیپی که دیده بودی, چند خط شعر برایم نوشته بودی...من به قربان انگشتهای زیبای تو...

منم و پدرت با آرزوهای خوب برای تو... با دعا و خیرخواهی برای لحظه لحظه هایت ...

که خوب باشی...

که خوب بفهمی...

که راه راست بروی...

که پاک بمانی...

خواهر دار شدی عزیز دلم.

مبارکت باشد.

خوش بحال گیسو جان که چون تو دلارامی دارد...

و خوش بحال ما که دو فرشته داریم

خوب می شود که سرما را با امید بهار تجربه کنی...

از توضیح اینکه گلها بعد از سرمای زمستان دوباره جان می گیرند برای تو خیلی خوشحالم.

ازینکه ذوق می کنی که قرار است عید بیاید کیف میکنم.

کودکی ات را دوست دارم.

توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:‌دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟

آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!

اما تو...

هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!

نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!

پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!

پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!

القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.

تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !

امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!

کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...



من و پدرت همیشه میخواستیم حوضی هرچند کوچک در حیاط داشته باشیم، اما زندگی آپارتمان نشینی را نمیشود کاری کرد!
خواستم بگویم!
یک حوض طلب تو!
یک حوض با ماهی های رنگارنگی که حتما به عمو مجتبی میسپاریمش تا پر از ماهی های قشنگ و رنگارش کند.
و تو کنارش بنشینی و بلند بلند شعر بخوانی:

تو حوض خونه ما ماهی های رنگارنگ
بالا و پایین میرن با جیرجیرکای قشنگ!!
و الخ



پ.ن 
۱- جیرجیرکها را خودت به شعر اضافه کرده ای و لابد بنظر تو انتخاب بهتری از "پولکا" است!
هرچه تو بگویی ما میپذیریم!
به خلاق بودن ادامه بده:-)
۲- پیشاپیش از عمو مجتبی برای خرید ماهی های آینده حوض خانه مان سپاسگذاریم :-)

دلارام عزیزم

این وبلاگ در سالروز 3 سالگی ات تقدیمت میشه.

وقایع این 3 سال رو تیتر وار واست مینویسم:

13 خرداد ماه بدنیا اومدی و درست وقتی ده روزه بودی انتخابات ریاست جمهوری سال 92 برگزار شد و آقا روحانی انتخاب شد.

15 روزت بود که دل درد شدید شبونه داشتی. دکترا بهمون گفتن که دخترتون کولیک داره! درواقع بهم چسبیدگی انتهای روده است.

از 15 روزگی تا 3 ماهگی که دل درد کولیک داشتی من و بابا سوار ماشین میکردیمت و تو شهر میچرخیدیم چون با صدای ماشین و ... ساکت میشدی!

درست سه ماهه ت تموم شده بود که شب ولادت حضرت امام حسن مجتبی رفتیم و گوشای نازت رو برای گوشواره انداختن سوراخ کردیم. (نگران نباش اصلا درد نداشت و فقط یه کم گریه کردی...البته تا فردا صبحش هم با من و بابایی قهر بودی)

توو 5 ماهگی تونستی بشینی و همزمان یه دندون خوشگل هم درآوردی!

8 ماهه بودی که تصمیم گرفتی  4دست و پا نکنی! و به جاش حرکت پرشی به سبک سینه خیز بزنی!

اما توی 9 ماهگی نظرت برگشت و با تلاش بابایی تونستی 4دست و پا کنی.

12 ماهت که شد و یه ساله شدی! میتونستی رو دوتا پای کوچولوت راه بری و کلی ذوق کنی از سیر کردن دنیای اطرافت!

توی 15 ماهگی تونستی دویدن رو تجربه کنی.

...

ادامه دارد...

الان باید بریم با عزیز پیاده روی کنیم

دلارام معصومیان

از مشهد امام رضا

متولد ۱۳ خرداد هزارو سیصد و ۹۲  


delaram

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۷