دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

وقتی روبرویت می ایستم و در چشم هایت نگاه میکنم, شوق زندگی از چشم های قهوه ای دور مشکی ات می بارد. آخ که چقدر تورا دوست دارم.

دیروز اولین روز مدرسه بعد از تعطیلی ات بود. چقدر خوشحال و پرانرژی بودی از دیدن دوستانت. سرویس تو را رساند پیش من و باهم رفتیم قرنی 21 بازار لوازم خرازی,
تو دنبال مهره طرح دونات می گشتی تا برای خاله چکامه گارد گوشی درست کنی. طرح شیشه نوزاد را نشانم دادی و گفتی خاله که نی نی داره براش ازینا بزنم  :-)

لپ های گل انداخته ات و انرژی صدایت بعد از دیدن اولین قدمهای مهرو بی نظیرتین لحظه تاریخی این روزهای ماست...

خواهرت - مهرو جانم - سه روز است که خودش از زمین بلند می شود و قدم برمی دارد.laugh

کفش های تاتی اش را که به پا می کند از شدت ذوق و سرصدای تو و خواهرت - گیسو جانم - صدای سوتش نمی آید...smiley

گفته بودم هر غذایی را با دقت و اتیکت میل کنی. این یعنی لقمه های کوچک و با فاصله, یعنی بشقاب نیمه پر و مرتب. 

و در ادامه این صحبت ها بود که چند شب پیش در حال پوست کندن تخم مرغ آب پز بودی که به بحران تکه شدن تخم مرغ و جدا نشدن پوستش دچار شدی. باباحامد برای راحتی کارت روش های راحت تر را یادت می داد که با فوت و آب دهان و غیره همراه بود...

صحنه را دیدم!

و رسالت مادری ام ایجاب می کرد مجددا موارد قبلی را ذکر کنم و در انتها گفتم: عزیزم, وقتی در جمعی یا مهمانی هستیم مهمترین مساله این است که غذا را مخصوصا تخم مرغ را با نزاکت بخوریم حتی اگر پوستش به سختی جدا شود...

و شما با سعه صدر گفتی: آره مامان باشه اما! اولا که در هیچ مهمونی تخم مرغ آب پز نمیدن! بعدشم اگر بیارن هم مطمئن باش که من تخم مرغ آب پز بر نمیدارم! چون مهمونیه و قطعا چیزای خوشمزه تری هم تدارک دیدن!

بابا حامد گفت: راست میگه بچم!

من و رسالت مادری ساده لوحانه ام زدیم زیر خنده و شما و باباحامدت را تماشا کردیم که با بی محلی زیرپوستی به حرفهای من و  با فشار فوت و آب دهان و غیره و ذلک تخم مرغ ها را یکی پس از دیگری مغلوب اراده آهنینتان می کردید...

 

اگر از من بپرسند چه چیزی در دلارام شاخص ترین ویژگی اوست, خواهم گفت شادی توام با منطق!

زیبای من...

دنیا از آن توست, وقتی شاد هستی و از آن تو خواهد ماند وقتی شادی ات را با دیگران تقسیم کنی.

دیشب با شادی بیکرانت وقتی در استخر عمیق شنا میکردی مواجه شدم. راستش من اجازه نمیدادم تنها شنا کنی اما با اصرار خودت و اجازه ناجی من سکوت کردم. خدا می داند چقدر نگرانت بودم هربار شیرجه میزدی. اما به من ثابت شد بزرگ شده ای و من بی دلیل نگران بوده ام.

نمیدانم الان که این نوشته را میخوانی چند سال از امروز می گذرد و نمیدانم اصلا امروز را به یاد می آوری یا نه... 

چشم چپ ورم کرده و ملتهبت را یادت نخواهد آمد اما حتما شادی پیروزمندانه ات در ثابت کردن توانمندی ات به من را خوب به خاطر خواهی داشت.

با تلاش همیشگی ات اول از همه خودت و پس از آن من و پدرت را خوشحال کن. سرت را بالا بگیر همیشه... تو قهرمان داستان زندگی خودت باش!

الان که می نویسم آخرین روزه ماه مبارک را افطار کرده ای و مشغول شستن توت فرنگی هستی که نوش جان کنی.

مبارکت باشد عزیز دلم

خوش بحال من و پدرت که چون تویی داریم.

از خیلی از آدم بزرگترها بهتر روزه گرفتی و امیدوارم که ازین پس هرکاری را با بینش و فکر انجام دهی. و از خدا میخواهم نور فهم و کمال خودش را برایت چراغ راه کند. اینکه تو با منطق و قلبت کاری را انجام دهی و همیشه وجدان و خدا را در نظر بگیری آرزوی من و پدرت است.

 

نازنینم, 

عید 1400 را کنار عمه محبوب بودیم و وقتی سال نو شد, تو جیغ زدی و گریه کردی. و درجواب اینکه چرا اینقدر هیان زدگی کنترل نشده داری گفتی: نمیدانم!

ای من به قربان هیجانات تو

عیدت مبارک

روزگارت قشنگ تر از همیشه باشد

آمین

روزی روزگاری در سرزمینی پادشاه بدجنس و ظالمی بنام ضحاک بود که بخاطر اینکه تمام دستورات و وسوسه های شیطان را گوش می کرد, شیطان شانه هایش را به نشانه تشکر بوسید و از جای بوسه شیطان دومار رویید. دومار شیطانی و گرسنه و عصبانی که خوراکشان مغز جوان ها بود.

دوبرادر در آن سرزمین زندگی میکردند که از این ماجرا خیلی غصه می خوردند. اونا تصمیم مهمی گرفتد , رفتند به قصر پادشاه و بعنوان آشپز مشغول کار شدند. اینطوری میتونستن هر روز به جای کشتن دوجوان , یک جوان را فراری دهند و بجای مغزش , مغز گوسفندی را خوراک مارها کنند. اینطوری فقط یک جوان کشته میشد.

آنها هرروز یک جوان  را فراری می دادند به سرزمین دیگری که در آنجا به آنها دلاوری و جنگاوری آموزش داده می شد.

چندسال گذشت و تعداد زیادی جوان از دست ضحاک نجات پیدا کردند.

یک شب ضحاک خواب دید که یک مرد جوان با لشگرش به او حمله کردند و با گرز به سرش می کوبد. یک پیشگو خوابش را تعبیر کرد و گفت پسری بنام فریدون به جنگ با تو می آید و پیروز می شود و پادشاهی تورا تمام می کند. او از گاوی شیر خورده که هر مویش مثل طاووس هزار رنگ است. ضحاک دستور داد تا فریدون را پیدا کنند. مدتی بعد خبر رسید که گاو را پیدا کرده اند. ضحاک دستور داد گاو را کشتند اما فریدون که نوزاد بود را پیدا نکردند. چون مادرش از تصمیم ضحاک باخبر شده بود و  او را به پیرمرد دانایی در البرز کوه سپرده بود تا بزرگش کند.

سالها گذشت و فریدون شانزده ساله شد پیش مادرش فرانک برگشت و مادرش به او گفت که تو از خانواده شاهان هستی و باید با نیرویی که داری به جنگ ضحاک بروی. ضحاک ظالم پدرت را وقتی که جوان بود کشت و مغزش خوراک مارانش شد.

فریدون خودش را برای جنگ آماده کرد.

همان موقع در قضر ضحاک آشوبی برپا شده بود. مردی آمده بود و میگفت پسرم را نکشید. شما 17 پسرم را کشته اید این آخری را نکشید. ضحاک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من آهنگرم و نامم کاوه است. تو چقدر ظالم هستی. این پسر را نکش. اما ضحاک گوشش بدهکار نبود. کاوه گفت این کاخ را بر سر تو خراب خواهم کرد و رفت...

کاوه آهنگر مردم را دور خودش جمع کرد و پیشبندش را سر نیزه و کرد و فریاد زد : آهای مردم بیایید به جنگ ضحاک برویم او بنده ابلیس است.

مردم جمع شدند و با کاوه به سمت فریدون رفتند. کاوه به او گفت فریدون حالا ما آمده ایم تا سپاه تو باشیم. فریدون که آماده جنگ بود با سپاه مردم و سپاه جوانانی که توسط آن روبرادر از چنگ ضحاک فراری داده شده بودند به ضحاک حمله کردند و او را شکست دادند.

این داستان به ما میگوید همیشه خوب باشید و زیر بار ظلم نروید.

فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دِهش کن فریدون تویی

 


پ.ن

این اولین تجربه خلاصه داستان گویی دلارام جان است که در کلاس دوم دبستان تجربه کرد و با اقبال همه مواجه شد.

کتاب ضحاک بنده ابلیس

بازنویسی آتوسا صالحی

 

خوب می شود که سرما را با امید بهار تجربه کنی...

از توضیح اینکه گلها بعد از سرمای زمستان دوباره جان می گیرند برای تو خیلی خوشحالم.

ازینکه ذوق می کنی که قرار است عید بیاید کیف میکنم.

کودکی ات را دوست دارم.

توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:‌دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟

آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!

اما تو...

هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!

نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!

پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!

پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!

القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.

تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !

امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!

کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...



دنیای سه سالگی ات از امروز آغاز شد.

مبارکت باشد


من و پدرت دوست داریم شکوفا شدنت را با چشم هامان ببینیم!

روزی که هنری را فرامیگری...

روزی که مورد تشویق قرار میگیری...

روزی که بتوانی کتاب بخوانی...

روزی که بتوانی در میان جمعی از عقایدت حرف بزنی!

روزی که بتوانی مرز خوب و بد را تشخیص دهی و میانه رو باشی...

روزی که عاشق شوی...

و ...

همه را میخواهیم با چشمانمان ببینیم!

و آن روز حتما لبخند رضایتی بر لب خواهیم داشت!

به پیشنهاد خاله چکامه ات پانوشت نمی زنم این بار!

در جشن تولدت به جز من و پدرت همه بودند. مامان نصرت،‌بابا حسین، عمو مجتبی، عمو مرتضی، مامان بزرگ، بابادی، عزیز، دایی احمد و خاله چکامه.

از حضور همه متشکریم و از همین جا اعلام میکنیم که بودنشان برای ما مایه مباهات و دلگرمی است و خوش حال می شویم که خوشی شان را ببینیم.