دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «هرسه وانه» ثبت شده است

لپ های گل انداخته ات و انرژی صدایت بعد از دیدن اولین قدمهای مهرو بی نظیرتین لحظه تاریخی این روزهای ماست...

خواهرت - مهرو جانم - سه روز است که خودش از زمین بلند می شود و قدم برمی دارد.laugh

کفش های تاتی اش را که به پا می کند از شدت ذوق و سرصدای تو و خواهرت - گیسو جانم - صدای سوتش نمی آید...smiley

توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:‌دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟

آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!

اما تو...

هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!

نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!

پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!

پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!

القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.

تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !

امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!

کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...



دنیای سه سالگی ات از امروز آغاز شد.

مبارکت باشد


من و پدرت دوست داریم شکوفا شدنت را با چشم هامان ببینیم!

روزی که هنری را فرامیگری...

روزی که مورد تشویق قرار میگیری...

روزی که بتوانی کتاب بخوانی...

روزی که بتوانی در میان جمعی از عقایدت حرف بزنی!

روزی که بتوانی مرز خوب و بد را تشخیص دهی و میانه رو باشی...

روزی که عاشق شوی...

و ...

همه را میخواهیم با چشمانمان ببینیم!

و آن روز حتما لبخند رضایتی بر لب خواهیم داشت!

به پیشنهاد خاله چکامه ات پانوشت نمی زنم این بار!

در جشن تولدت به جز من و پدرت همه بودند. مامان نصرت،‌بابا حسین، عمو مجتبی، عمو مرتضی، مامان بزرگ، بابادی، عزیز، دایی احمد و خاله چکامه.

از حضور همه متشکریم و از همین جا اعلام میکنیم که بودنشان برای ما مایه مباهات و دلگرمی است و خوش حال می شویم که خوشی شان را ببینیم.

من و پدرت همیشه میخواستیم حوضی هرچند کوچک در حیاط داشته باشیم، اما زندگی آپارتمان نشینی را نمیشود کاری کرد!
خواستم بگویم!
یک حوض طلب تو!
یک حوض با ماهی های رنگارنگی که حتما به عمو مجتبی میسپاریمش تا پر از ماهی های قشنگ و رنگارش کند.
و تو کنارش بنشینی و بلند بلند شعر بخوانی:

تو حوض خونه ما ماهی های رنگارنگ
بالا و پایین میرن با جیرجیرکای قشنگ!!
و الخ



پ.ن 
۱- جیرجیرکها را خودت به شعر اضافه کرده ای و لابد بنظر تو انتخاب بهتری از "پولکا" است!
هرچه تو بگویی ما میپذیریم!
به خلاق بودن ادامه بده:-)
۲- پیشاپیش از عمو مجتبی برای خرید ماهی های آینده حوض خانه مان سپاسگذاریم :-)