دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلارام معصومیان» ثبت شده است

وقتی روبرویت می ایستم و در چشم هایت نگاه میکنم, شوق زندگی از چشم های قهوه ای دور مشکی ات می بارد. آخ که چقدر تورا دوست دارم.

دیروز اولین روز مدرسه بعد از تعطیلی ات بود. چقدر خوشحال و پرانرژی بودی از دیدن دوستانت. سرویس تو را رساند پیش من و باهم رفتیم قرنی 21 بازار لوازم خرازی,
تو دنبال مهره طرح دونات می گشتی تا برای خاله چکامه گارد گوشی درست کنی. طرح شیشه نوزاد را نشانم دادی و گفتی خاله که نی نی داره براش ازینا بزنم  :-)

خورشید می آید و میرود

میتابد و می سوزاند

و تو در کنار خواهرت گیسو جان می مانی

کلاس قرآن آنلاین داری و خانم زنده دل زحمت آموزش حفظ و تجوید تو را می کشد.

تو یکی از بهترین شاگردهای ایشان هستی عزیز دل من

لپ های گل انداخته ات و انرژی صدایت بعد از دیدن اولین قدمهای مهرو بی نظیرتین لحظه تاریخی این روزهای ماست...

خواهرت - مهرو جانم - سه روز است که خودش از زمین بلند می شود و قدم برمی دارد.laugh

کفش های تاتی اش را که به پا می کند از شدت ذوق و سرصدای تو و خواهرت - گیسو جانم - صدای سوتش نمی آید...smiley

ذوق و شوق تو برای یلدا معرکه بود...

حوصله و هنر تو برای تدارکات عالی بود...

اگر اینهمه انرژی مثبت و ذوق نبود من هرگز به فکر تدارکات ویژه برای یلدا نبودم... روز قبل با خودم فکر میکردم در این یلدا خیلی زودتر خواهیم خوابید, دورهم به صرف چای و بیسکوییت کافی است و برای ما که شب گذشته مهمان باباحسین و مامان نصرت بودیم و یلدای زودهنگام داشتیم نیازی به جدی گرفتن این شب نیست.

اما...

تو زحمت ایده و خرید و تدارک و چیدمان را کشیدی و خیلی مشتاقانه و سازنده همه کارها را پیش بردی. خاله چکامه و عمو وحید هم مهمانمان شدند و خلاصه شب خوبی رقم خورد. به لطف تو و دل زلال شادی پسندت. 

حضرت حافظ با این مطلع قرن ها پیش غزلی گفته تا به تاریخ 1401/09/30 قرعه فالش بنام تو بیفتد

دلا رَفیقِ سفر، بختِ نیکخواهت بس ** نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس

دگر ز منزلِ جانان سفر مَکُن درویش ** که سِیرِ معنوی و کُنجِ خانقاهت بس

و ...

گفته بودم هر غذایی را با دقت و اتیکت میل کنی. این یعنی لقمه های کوچک و با فاصله, یعنی بشقاب نیمه پر و مرتب. 

و در ادامه این صحبت ها بود که چند شب پیش در حال پوست کندن تخم مرغ آب پز بودی که به بحران تکه شدن تخم مرغ و جدا نشدن پوستش دچار شدی. باباحامد برای راحتی کارت روش های راحت تر را یادت می داد که با فوت و آب دهان و غیره همراه بود...

صحنه را دیدم!

و رسالت مادری ام ایجاب می کرد مجددا موارد قبلی را ذکر کنم و در انتها گفتم: عزیزم, وقتی در جمعی یا مهمانی هستیم مهمترین مساله این است که غذا را مخصوصا تخم مرغ را با نزاکت بخوریم حتی اگر پوستش به سختی جدا شود...

و شما با سعه صدر گفتی: آره مامان باشه اما! اولا که در هیچ مهمونی تخم مرغ آب پز نمیدن! بعدشم اگر بیارن هم مطمئن باش که من تخم مرغ آب پز بر نمیدارم! چون مهمونیه و قطعا چیزای خوشمزه تری هم تدارک دیدن!

بابا حامد گفت: راست میگه بچم!

من و رسالت مادری ساده لوحانه ام زدیم زیر خنده و شما و باباحامدت را تماشا کردیم که با بی محلی زیرپوستی به حرفهای من و  با فشار فوت و آب دهان و غیره و ذلک تخم مرغ ها را یکی پس از دیگری مغلوب اراده آهنینتان می کردید...

 

اگر از من بپرسند چه چیزی در دلارام شاخص ترین ویژگی اوست, خواهم گفت شادی توام با منطق!

زیبای من...

دنیا از آن توست, وقتی شاد هستی و از آن تو خواهد ماند وقتی شادی ات را با دیگران تقسیم کنی.

دیشب با شادی بیکرانت وقتی در استخر عمیق شنا میکردی مواجه شدم. راستش من اجازه نمیدادم تنها شنا کنی اما با اصرار خودت و اجازه ناجی من سکوت کردم. خدا می داند چقدر نگرانت بودم هربار شیرجه میزدی. اما به من ثابت شد بزرگ شده ای و من بی دلیل نگران بوده ام.

نمیدانم الان که این نوشته را میخوانی چند سال از امروز می گذرد و نمیدانم اصلا امروز را به یاد می آوری یا نه... 

چشم چپ ورم کرده و ملتهبت را یادت نخواهد آمد اما حتما شادی پیروزمندانه ات در ثابت کردن توانمندی ات به من را خوب به خاطر خواهی داشت.

با تلاش همیشگی ات اول از همه خودت و پس از آن من و پدرت را خوشحال کن. سرت را بالا بگیر همیشه... تو قهرمان داستان زندگی خودت باش!

 

با مانتو شلوار سایز 4 و قد 143 شروعش کردی...

دلت همیشه میخواست زود قدت بلند شود و چقدر از سایز مانتو و شلوارت راضی بودی...

من از ذوق تو ذوق مرگم عزیز دلم...

دختر ارشد نازنینم

حالا که مینویسم, اولین برف پاییز امسال را دیده ای و دست هایت از سرما یخ زده اند...

مشغول لباس پوشیدن هستی, می روی که به کلاس والیبالت برسی...

امروز برف با تو قشنگتر بود...

هرروز دنیا با تو قشنگتر است...

الان که می نویسم آخرین روزه ماه مبارک را افطار کرده ای و مشغول شستن توت فرنگی هستی که نوش جان کنی.

مبارکت باشد عزیز دلم

خوش بحال من و پدرت که چون تویی داریم.

از خیلی از آدم بزرگترها بهتر روزه گرفتی و امیدوارم که ازین پس هرکاری را با بینش و فکر انجام دهی. و از خدا میخواهم نور فهم و کمال خودش را برایت چراغ راه کند. اینکه تو با منطق و قلبت کاری را انجام دهی و همیشه وجدان و خدا را در نظر بگیری آرزوی من و پدرت است.

 

بیست و دو روز از دیماه گذشت و وقتی تو مدرسه بودی من رفتم بیمارستان و نی نی جدیدی به دنیا آمد.

اسمش را تو انتخاب نکردی چون دوست داشتی ماه رخ باشد من به قربان سلیقه و انتخابت اما من و پدرت مهرو را انتخاب کردیم.

حالا خواهر بزرگه شده ای و معلم نامبروان گیسو و مهرو هستی. همه چیز را آموزش می دهی, مهربانیheart, دلبریkiss, قدرتindecision, ناقلایی و تمارض wink

خلاصه که روزهای جالبی در پیش روست

سه خواهرون نازنین من

کنجکاو

کمی لجباز

بینهایت دلربا

بسیار بسیار منطقی

خیلی دقیق و زیرک و خوش سخن

کمی تپل و لی در نهایت زیبایی و تودل برویی

اینها خلاصه ای از دریای صفات قشنگ توست که هرروز من و پدرت درتو میبینیم و به خود می بالیم.

دختر زیباروی مهربان خلاق من

امسال بیش از هرسالی عاشق کاردستی هستی. تقریبا به همه برای هرمناسبتی کاردستی هدیه می دهی.

من به قربان دست های نازنینت که می کشد و قیچی می کند و می چسباند.

من به قربان به کار افتادن مغز خلاقت laugh

تولدت مبارکkiss


پ ن 

امسال بخاطر اینکه گیسو جان هنوز متوجه این نمیشود که تولد او نیستfrown, تولد هردو شما را در یک روز برگزار کردیم.wink