دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «فقط تو» ثبت شده است

وقتی روبرویت می ایستم و در چشم هایت نگاه میکنم, شوق زندگی از چشم های قهوه ای دور مشکی ات می بارد. آخ که چقدر تورا دوست دارم.

دیروز اولین روز مدرسه بعد از تعطیلی ات بود. چقدر خوشحال و پرانرژی بودی از دیدن دوستانت. سرویس تو را رساند پیش من و باهم رفتیم قرنی 21 بازار لوازم خرازی,
تو دنبال مهره طرح دونات می گشتی تا برای خاله چکامه گارد گوشی درست کنی. طرح شیشه نوزاد را نشانم دادی و گفتی خاله که نی نی داره براش ازینا بزنم  :-)

خورشید می آید و میرود

میتابد و می سوزاند

و تو در کنار خواهرت گیسو جان می مانی

کلاس قرآن آنلاین داری و خانم زنده دل زحمت آموزش حفظ و تجوید تو را می کشد.

تو یکی از بهترین شاگردهای ایشان هستی عزیز دل من

اگر از من بپرسند چه چیزی در دلارام شاخص ترین ویژگی اوست, خواهم گفت شادی توام با منطق!

زیبای من...

دنیا از آن توست, وقتی شاد هستی و از آن تو خواهد ماند وقتی شادی ات را با دیگران تقسیم کنی.

دیشب با شادی بیکرانت وقتی در استخر عمیق شنا میکردی مواجه شدم. راستش من اجازه نمیدادم تنها شنا کنی اما با اصرار خودت و اجازه ناجی من سکوت کردم. خدا می داند چقدر نگرانت بودم هربار شیرجه میزدی. اما به من ثابت شد بزرگ شده ای و من بی دلیل نگران بوده ام.

نمیدانم الان که این نوشته را میخوانی چند سال از امروز می گذرد و نمیدانم اصلا امروز را به یاد می آوری یا نه... 

چشم چپ ورم کرده و ملتهبت را یادت نخواهد آمد اما حتما شادی پیروزمندانه ات در ثابت کردن توانمندی ات به من را خوب به خاطر خواهی داشت.

با تلاش همیشگی ات اول از همه خودت و پس از آن من و پدرت را خوشحال کن. سرت را بالا بگیر همیشه... تو قهرمان داستان زندگی خودت باش!

الان که می نویسم آخرین روزه ماه مبارک را افطار کرده ای و مشغول شستن توت فرنگی هستی که نوش جان کنی.

مبارکت باشد عزیز دلم

خوش بحال من و پدرت که چون تویی داریم.

از خیلی از آدم بزرگترها بهتر روزه گرفتی و امیدوارم که ازین پس هرکاری را با بینش و فکر انجام دهی. و از خدا میخواهم نور فهم و کمال خودش را برایت چراغ راه کند. اینکه تو با منطق و قلبت کاری را انجام دهی و همیشه وجدان و خدا را در نظر بگیری آرزوی من و پدرت است.

 

کنجکاو

کمی لجباز

بینهایت دلربا

بسیار بسیار منطقی

خیلی دقیق و زیرک و خوش سخن

کمی تپل و لی در نهایت زیبایی و تودل برویی

اینها خلاصه ای از دریای صفات قشنگ توست که هرروز من و پدرت درتو میبینیم و به خود می بالیم.

دختر زیباروی مهربان خلاق من

امسال بیش از هرسالی عاشق کاردستی هستی. تقریبا به همه برای هرمناسبتی کاردستی هدیه می دهی.

من به قربان دست های نازنینت که می کشد و قیچی می کند و می چسباند.

من به قربان به کار افتادن مغز خلاقت laugh

تولدت مبارکkiss


پ ن 

امسال بخاطر اینکه گیسو جان هنوز متوجه این نمیشود که تولد او نیستfrown, تولد هردو شما را در یک روز برگزار کردیم.wink

 

نازنینم, 

عید 1400 را کنار عمه محبوب بودیم و وقتی سال نو شد, تو جیغ زدی و گریه کردی. و درجواب اینکه چرا اینقدر هیان زدگی کنترل نشده داری گفتی: نمیدانم!

ای من به قربان هیجانات تو

عیدت مبارک

روزگارت قشنگ تر از همیشه باشد

آمین

روزی روزگاری در سرزمینی پادشاه بدجنس و ظالمی بنام ضحاک بود که بخاطر اینکه تمام دستورات و وسوسه های شیطان را گوش می کرد, شیطان شانه هایش را به نشانه تشکر بوسید و از جای بوسه شیطان دومار رویید. دومار شیطانی و گرسنه و عصبانی که خوراکشان مغز جوان ها بود.

دوبرادر در آن سرزمین زندگی میکردند که از این ماجرا خیلی غصه می خوردند. اونا تصمیم مهمی گرفتد , رفتند به قصر پادشاه و بعنوان آشپز مشغول کار شدند. اینطوری میتونستن هر روز به جای کشتن دوجوان , یک جوان را فراری دهند و بجای مغزش , مغز گوسفندی را خوراک مارها کنند. اینطوری فقط یک جوان کشته میشد.

آنها هرروز یک جوان  را فراری می دادند به سرزمین دیگری که در آنجا به آنها دلاوری و جنگاوری آموزش داده می شد.

چندسال گذشت و تعداد زیادی جوان از دست ضحاک نجات پیدا کردند.

یک شب ضحاک خواب دید که یک مرد جوان با لشگرش به او حمله کردند و با گرز به سرش می کوبد. یک پیشگو خوابش را تعبیر کرد و گفت پسری بنام فریدون به جنگ با تو می آید و پیروز می شود و پادشاهی تورا تمام می کند. او از گاوی شیر خورده که هر مویش مثل طاووس هزار رنگ است. ضحاک دستور داد تا فریدون را پیدا کنند. مدتی بعد خبر رسید که گاو را پیدا کرده اند. ضحاک دستور داد گاو را کشتند اما فریدون که نوزاد بود را پیدا نکردند. چون مادرش از تصمیم ضحاک باخبر شده بود و  او را به پیرمرد دانایی در البرز کوه سپرده بود تا بزرگش کند.

سالها گذشت و فریدون شانزده ساله شد پیش مادرش فرانک برگشت و مادرش به او گفت که تو از خانواده شاهان هستی و باید با نیرویی که داری به جنگ ضحاک بروی. ضحاک ظالم پدرت را وقتی که جوان بود کشت و مغزش خوراک مارانش شد.

فریدون خودش را برای جنگ آماده کرد.

همان موقع در قضر ضحاک آشوبی برپا شده بود. مردی آمده بود و میگفت پسرم را نکشید. شما 17 پسرم را کشته اید این آخری را نکشید. ضحاک گفت تو کیستی؟ مرد گفت من آهنگرم و نامم کاوه است. تو چقدر ظالم هستی. این پسر را نکش. اما ضحاک گوشش بدهکار نبود. کاوه گفت این کاخ را بر سر تو خراب خواهم کرد و رفت...

کاوه آهنگر مردم را دور خودش جمع کرد و پیشبندش را سر نیزه و کرد و فریاد زد : آهای مردم بیایید به جنگ ضحاک برویم او بنده ابلیس است.

مردم جمع شدند و با کاوه به سمت فریدون رفتند. کاوه به او گفت فریدون حالا ما آمده ایم تا سپاه تو باشیم. فریدون که آماده جنگ بود با سپاه مردم و سپاه جوانانی که توسط آن روبرادر از چنگ ضحاک فراری داده شده بودند به ضحاک حمله کردند و او را شکست دادند.

این داستان به ما میگوید همیشه خوب باشید و زیر بار ظلم نروید.

فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دِهش کن فریدون تویی

 


پ.ن

این اولین تجربه خلاصه داستان گویی دلارام جان است که در کلاس دوم دبستان تجربه کرد و با اقبال همه مواجه شد.

کتاب ضحاک بنده ابلیس

بازنویسی آتوسا صالحی

 

اولینش توی دستت افتاد... بعد رفت زیر بالش و فرشته مهربان یک ذره بین گذاشت کنارش. حسابی خوشحال شدی عزیز دلم.

کودکی های شیرینت گاهی مخلوط با بزرگسالی می شود و دلبر تر از هر روز می شوی.

دومی را بابایی از لثه ات جدا کرد و ناراحت شدی.

سومی وقتی افتاد مهمان عزیز بودی.

چهارمی درد داشت و خونریزی کرد خودم برداشتمش. دل نداشتم اما ناچار بودم عزیزم.

پنجمی جالب تر بود:-)

بعد از نماز پریدی توی بغلم و زود برگشتی و گفتی آخ دندوونم افتاد! کلی دنبال دندان جان گشتم تا بالاخره  لابلای لباس هایم پیدایش کردم.

حالا شدی دلی بی دندون ما

که رفت سر قندون ما

:-)

چه خوب است که هستی, عشق مامان heart

دبستان فضه با کادر متخصص, متعهد و دلسوزش میزبان اولین سال تحصیلی توست و من و پدرت ازین بابت خرسندیم. خدارا شکر که دغدغه آموزش و پرورش در این مدرسه و کادر زحمتکش آن هست. 

تو این روزها با انرژی هستی و لبخندت وقتی از پله های دبستان پایین می آیی برایم خیلی شیرین است. دختر مهربان من، زیبایی ها همین روزها هستند. که دست در دست هم با اتوبوس دلخواه تو به خانه بر میگردیم. خوش ها همین حرف ها و تجربه های ساده ما در کنارهم است. لذت همین " میخواهم همیشه پیش هم باشم" هاست.

راستی چند روز قبل باهم دفتر خاطراتی که برایت می نوشتم را باهم خواندیم و چقدر کیف کردی که از نوزادی ات نوشته بودم. از اولین قدم هایت. از اولین دندانت. از اولین ها همیشه خوشت می آید.

شادی و سعادت و پاک طینتی را برایت میخواهم.

  • اسماء

روزهای آخر مهد کودک...برای دبستان آماده شده ای...

و اصرار داری که هفت ساله ای

به تو می بالیم و از خداوند آرامش و ایمان و پیشرفت تو را می خواهیم.

دیروز از دیدن خورشیدی که بین کوه ها کشیده بودی ذوق مرگ شدم و گفتی از برنامه نقاشی نقاشی یاد گرفته ای. چند وقت قبل هم از روی زیر نویس کیپی که دیده بودی, چند خط شعر برایم نوشته بودی...من به قربان انگشتهای زیبای تو...

منم و پدرت با آرزوهای خوب برای تو... با دعا و خیرخواهی برای لحظه لحظه هایت ...

که خوب باشی...

که خوب بفهمی...

که راه راست بروی...

که پاک بمانی...