دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «فقط تو» ثبت شده است

دبستان فضه با کادر متخصص, متعهد و دلسوزش میزبان اولین سال تحصیلی توست و من و پدرت ازین بابت خرسندیم. خدارا شکر که دغدغه آموزش و پرورش در این مدرسه و کادر زحمتکش آن هست. 

تو این روزها با انرژی هستی و لبخندت وقتی از پله های دبستان پایین می آیی برایم خیلی شیرین است. دختر مهربان من، زیبایی ها همین روزها هستند. که دست در دست هم با اتوبوس دلخواه تو به خانه بر میگردیم. خوش ها همین حرف ها و تجربه های ساده ما در کنارهم است. لذت همین " میخواهم همیشه پیش هم باشم" هاست.

راستی چند روز قبل باهم دفتر خاطراتی که برایت می نوشتم را باهم خواندیم و چقدر کیف کردی که از نوزادی ات نوشته بودم. از اولین قدم هایت. از اولین دندانت. از اولین ها همیشه خوشت می آید.

شادی و سعادت و پاک طینتی را برایت میخواهم.

  • اسماء

روزهای آخر مهد کودک...برای دبستان آماده شده ای...

و اصرار داری که هفت ساله ای

به تو می بالیم و از خداوند آرامش و ایمان و پیشرفت تو را می خواهیم.

دیروز از دیدن خورشیدی که بین کوه ها کشیده بودی ذوق مرگ شدم و گفتی از برنامه نقاشی نقاشی یاد گرفته ای. چند وقت قبل هم از روی زیر نویس کیپی که دیده بودی, چند خط شعر برایم نوشته بودی...من به قربان انگشتهای زیبای تو...

منم و پدرت با آرزوهای خوب برای تو... با دعا و خیرخواهی برای لحظه لحظه هایت ...

که خوب باشی...

که خوب بفهمی...

که راه راست بروی...

که پاک بمانی...

خوب می شود که سرما را با امید بهار تجربه کنی...

از توضیح اینکه گلها بعد از سرمای زمستان دوباره جان می گیرند برای تو خیلی خوشحالم.

ازینکه ذوق می کنی که قرار است عید بیاید کیف میکنم.

کودکی ات را دوست دارم.

توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:‌دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟

آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!

اما تو...

هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!

نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!

پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!

پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!

القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.

تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !

امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!

کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...



دنیای سه سالگی ات از امروز آغاز شد.

مبارکت باشد


من و پدرت دوست داریم شکوفا شدنت را با چشم هامان ببینیم!

روزی که هنری را فرامیگری...

روزی که مورد تشویق قرار میگیری...

روزی که بتوانی کتاب بخوانی...

روزی که بتوانی در میان جمعی از عقایدت حرف بزنی!

روزی که بتوانی مرز خوب و بد را تشخیص دهی و میانه رو باشی...

روزی که عاشق شوی...

و ...

همه را میخواهیم با چشمانمان ببینیم!

و آن روز حتما لبخند رضایتی بر لب خواهیم داشت!

به پیشنهاد خاله چکامه ات پانوشت نمی زنم این بار!

در جشن تولدت به جز من و پدرت همه بودند. مامان نصرت،‌بابا حسین، عمو مجتبی، عمو مرتضی، مامان بزرگ، بابادی، عزیز، دایی احمد و خاله چکامه.

از حضور همه متشکریم و از همین جا اعلام میکنیم که بودنشان برای ما مایه مباهات و دلگرمی است و خوش حال می شویم که خوشی شان را ببینیم.

اگر آقای بدیع گرامی این غزل را نمیسرود، من با کدام انگیزه برای تو غزل میخواندم!؟



تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی!

از ادامه این غزل فقط چشم و فیروزه را فهمیدی! ایرادی ندارد هنوز راه درازی در پیش داری عزیزم...
و سفارش خواهم کرد به آقای بدیع که باز هم با ماهی غزل بگوید.
البته هنوز غزل های خاله جان(سرکار خانم سوسن درفش) را شروع نکرده ایم باهم، قطعا ایشان حق بیشتری برگردن ما دارند پس اول میرویم سراغ غزل های خاله:-)
از امشب با این غزل شروع خواهیم کرد:
اگر از لعل لبت سیب بچینم چه شود
یک دل سیر کنارت بنشینم چه شود
هی مرا ناز کنی دست به مویم ببری
هی صدایم بزنی ماه جبینم !چه شود

دفتر شعرش را که تمام کرد. یک نسخه اش را برای تو یادگاری نگه می دارم:-)

پ.ن ۱ جناب آقای بدیع گرامی سپاسگذاریم که مارا با رنگ های سرخ و لاجوردی کودکی هایمان پیوند زدی و با هر بیت این غزل بزرگتر شدیم تا برسیم به بند آخر!

پ.ن ۲ سرکار خانم سوسن درفش عزیز، از قلم شیرین و هنرمندانه تان لذت بی اندازه می بریم و بی صبرانه منتظر چاپ دفتر شعرتان هستیم. بالاخره دلارام ما باید برای خوانش و حفظ مرجع مکتوب داشته باشد:-) 

پ.ن ۳ دلارام عزیزم، اگر روزی رسید که دوست نداشتی غزل بخوانی و شعر بدانی، حتما به من بگو... مسلما دیگر اصرار نخواهم کرد:-)

بازی محبوب این روزهای تو همین سه کلمه است!

سنگ

کاغذ

قیچی

و شکل جالب دستهایت وقتی قیچی درست میکنی! آخر هنوز انگشتانت آنطور که باید گوش بفرمانت نیستند... اما به شدت رویشان کار میکنی تا فرمانبردار باشند!

دایی احمد باصبرو و حوصله فراوان به تو آموخت که سنگ مشت است! کاغذ کف دست صاف! و قیچی دو انگشت اشاره و سبابه...

قبل از آموزش های فشرده دایی ات، برای هرسه کلمه قیچی میاوردی و ما کلی میخندیدیم.

حالا تو فرق هر سه را میدانی:-)


۱- سنگ قیچی را میشکند...قیچی کاغذ را میبرد و تکه تکه میکند...
اما کاغذ...همیشه سنگ را در آغوش میکشد! گرچه همیشه، مغلوب قیچی میشود...
خوب میشود که بدانی، نه سنگ باشی...نه قیچی!

۲- از دایی احمد بخاطر اینهمه پشتکار و صبر برای بازی کردن با تو سپاسگذاریم:-)