خوب می شود که سرما را با امید بهار تجربه کنی...
از توضیح اینکه گلها بعد از سرمای زمستان دوباره جان می گیرند برای تو خیلی خوشحالم.
ازینکه ذوق می کنی که قرار است عید بیاید کیف میکنم.
کودکی ات را دوست دارم.
- ۰ نظر
- ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۶
خوب می شود که سرما را با امید بهار تجربه کنی...
از توضیح اینکه گلها بعد از سرمای زمستان دوباره جان می گیرند برای تو خیلی خوشحالم.
ازینکه ذوق می کنی که قرار است عید بیاید کیف میکنم.
کودکی ات را دوست دارم.
توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟
آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!
اما تو...
هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!
نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!
پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!
پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!
القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.
تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !
امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!
کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...
دنیای سه سالگی ات از امروز آغاز شد.
مبارکت باشد
من و پدرت دوست داریم شکوفا شدنت را با چشم هامان ببینیم!
روزی که هنری را فرامیگری...
روزی که مورد تشویق قرار میگیری...
روزی که بتوانی کتاب بخوانی...
روزی که بتوانی در میان جمعی از عقایدت حرف بزنی!
روزی که بتوانی مرز خوب و بد را تشخیص دهی و میانه رو باشی...
روزی که عاشق شوی...
و ...
همه را میخواهیم با چشمانمان ببینیم!
و آن روز حتما لبخند رضایتی بر لب خواهیم داشت!
به پیشنهاد خاله چکامه ات پانوشت نمی زنم این بار!
در جشن تولدت به جز من و پدرت همه بودند. مامان نصرت،بابا حسین، عمو مجتبی، عمو مرتضی، مامان بزرگ، بابادی، عزیز، دایی احمد و خاله چکامه.
از حضور همه متشکریم و از همین جا اعلام میکنیم که بودنشان برای ما مایه مباهات و دلگرمی است و خوش حال می شویم که خوشی شان را ببینیم.
دلارام عزیزم
این وبلاگ در سالروز 3 سالگی ات تقدیمت میشه.
وقایع این 3 سال رو تیتر وار واست مینویسم:
13 خرداد ماه بدنیا اومدی و درست وقتی ده روزه بودی انتخابات ریاست جمهوری سال 92 برگزار شد و آقا روحانی انتخاب شد.
15 روزت بود که دل درد شدید شبونه داشتی. دکترا بهمون گفتن که دخترتون کولیک داره! درواقع بهم چسبیدگی انتهای روده است.
از 15 روزگی تا 3 ماهگی که دل درد کولیک داشتی من و بابا سوار ماشین میکردیمت و تو شهر میچرخیدیم چون با صدای ماشین و ... ساکت میشدی!
درست سه ماهه ت تموم شده بود که شب ولادت حضرت امام حسن مجتبی رفتیم و گوشای نازت رو برای گوشواره انداختن سوراخ کردیم. (نگران نباش اصلا درد نداشت و فقط یه کم گریه کردی...البته تا فردا صبحش هم با من و بابایی قهر بودی)
توو 5 ماهگی تونستی بشینی و همزمان یه دندون خوشگل هم درآوردی!
8 ماهه بودی که تصمیم گرفتی 4دست و پا نکنی! و به جاش حرکت پرشی به سبک سینه خیز بزنی!
اما توی 9 ماهگی نظرت برگشت و با تلاش بابایی تونستی 4دست و پا کنی.
12 ماهت که شد و یه ساله شدی! میتونستی رو دوتا پای کوچولوت راه بری و کلی ذوق کنی از سیر کردن دنیای اطرافت!
توی 15 ماهگی تونستی دویدن رو تجربه کنی.
...
ادامه دارد...
الان باید بریم با عزیز پیاده روی کنیم