دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

دلارام معصومیان

متولد ۱۳۹۲

وبلاگ شخصی دلارام معصومیان

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

توی جاده پلیس دستور ایست داد و پدرت ایستاد در حالیکه همه مان به جز تو کمربند ها را بسته بودیم. آقای پلیس که جوان بیست و چند ساله ای بود مدارک را چک کرد و پدرت بعد از کمی خوش و بش گفت:‌دختر گل ما کمربندشو نمیبنده آقای پلیس مهربون! میشه شما بهش بگید؟

آقا پلیسه هم زااااااررت گفت عموجان اگه کمربندتو نبندی باباتو جریمه میکنم! و این جمله را سه بار با انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید بالا آورده بود تکرار کرد!

اما تو...

هنوز نمیدانستی جریمه چیست!؟!!

نگاهت که کردم دیدم لب ورچیدی و گفتی بااااااااباااااام...و زدی زیر گریه!

پیشت نشستیم با پدرت و توضیح دادیم که جریمه چیست ولی گریه ات بند آمدنی نبود که نبود!

پلیس بیچاره که اتگار تابحال سروکارش با بچه ها نیفتاده بود دست و پایش را گم کرد و سعی کرد از دلت دربیاورد ولی فایده ای نداشت! تو هنوز گریه می کردی!

القصه...بعد از حدود ۱۵ دقیقه آرام شدی و پدرت هم کمربندت را بسته بود.

تا این لحظه که کمتر از ۲۴ ساعت از ماجرا می گذرد، ۴ بار از من پرسیده ای که آقا پلیسه چی گفت؟ میخواست بابامو چیکار کنه؟! و من باز هم توضیح دادم که جریمه های آقا پلیسه چیز بدی نیست! تاکید می کنم هربار که آقا پلیسه مهربون! و تو این بار آخری گفتی : این آقا پلیسه خیلی مهربون نبود !

امیدواریم که سر این ماجرا از پلیس ها بدت نیاید!

کلی با پدرت دلمان برای لب ورچیدنت سوخت...



دنیای سه سالگی ات از امروز آغاز شد.

مبارکت باشد


من و پدرت دوست داریم شکوفا شدنت را با چشم هامان ببینیم!

روزی که هنری را فرامیگری...

روزی که مورد تشویق قرار میگیری...

روزی که بتوانی کتاب بخوانی...

روزی که بتوانی در میان جمعی از عقایدت حرف بزنی!

روزی که بتوانی مرز خوب و بد را تشخیص دهی و میانه رو باشی...

روزی که عاشق شوی...

و ...

همه را میخواهیم با چشمانمان ببینیم!

و آن روز حتما لبخند رضایتی بر لب خواهیم داشت!

به پیشنهاد خاله چکامه ات پانوشت نمی زنم این بار!

در جشن تولدت به جز من و پدرت همه بودند. مامان نصرت،‌بابا حسین، عمو مجتبی، عمو مرتضی، مامان بزرگ، بابادی، عزیز، دایی احمد و خاله چکامه.

از حضور همه متشکریم و از همین جا اعلام میکنیم که بودنشان برای ما مایه مباهات و دلگرمی است و خوش حال می شویم که خوشی شان را ببینیم.

اگر آقای بدیع گرامی این غزل را نمیسرود، من با کدام انگیزه برای تو غزل میخواندم!؟



تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی!

از ادامه این غزل فقط چشم و فیروزه را فهمیدی! ایرادی ندارد هنوز راه درازی در پیش داری عزیزم...
و سفارش خواهم کرد به آقای بدیع که باز هم با ماهی غزل بگوید.
البته هنوز غزل های خاله جان(سرکار خانم سوسن درفش) را شروع نکرده ایم باهم، قطعا ایشان حق بیشتری برگردن ما دارند پس اول میرویم سراغ غزل های خاله:-)
از امشب با این غزل شروع خواهیم کرد:
اگر از لعل لبت سیب بچینم چه شود
یک دل سیر کنارت بنشینم چه شود
هی مرا ناز کنی دست به مویم ببری
هی صدایم بزنی ماه جبینم !چه شود

دفتر شعرش را که تمام کرد. یک نسخه اش را برای تو یادگاری نگه می دارم:-)

پ.ن ۱ جناب آقای بدیع گرامی سپاسگذاریم که مارا با رنگ های سرخ و لاجوردی کودکی هایمان پیوند زدی و با هر بیت این غزل بزرگتر شدیم تا برسیم به بند آخر!

پ.ن ۲ سرکار خانم سوسن درفش عزیز، از قلم شیرین و هنرمندانه تان لذت بی اندازه می بریم و بی صبرانه منتظر چاپ دفتر شعرتان هستیم. بالاخره دلارام ما باید برای خوانش و حفظ مرجع مکتوب داشته باشد:-) 

پ.ن ۳ دلارام عزیزم، اگر روزی رسید که دوست نداشتی غزل بخوانی و شعر بدانی، حتما به من بگو... مسلما دیگر اصرار نخواهم کرد:-)

دلارام عزیزم

این وبلاگ در سالروز 3 سالگی ات تقدیمت میشه.

وقایع این 3 سال رو تیتر وار واست مینویسم:

13 خرداد ماه بدنیا اومدی و درست وقتی ده روزه بودی انتخابات ریاست جمهوری سال 92 برگزار شد و آقا روحانی انتخاب شد.

15 روزت بود که دل درد شدید شبونه داشتی. دکترا بهمون گفتن که دخترتون کولیک داره! درواقع بهم چسبیدگی انتهای روده است.

از 15 روزگی تا 3 ماهگی که دل درد کولیک داشتی من و بابا سوار ماشین میکردیمت و تو شهر میچرخیدیم چون با صدای ماشین و ... ساکت میشدی!

درست سه ماهه ت تموم شده بود که شب ولادت حضرت امام حسن مجتبی رفتیم و گوشای نازت رو برای گوشواره انداختن سوراخ کردیم. (نگران نباش اصلا درد نداشت و فقط یه کم گریه کردی...البته تا فردا صبحش هم با من و بابایی قهر بودی)

توو 5 ماهگی تونستی بشینی و همزمان یه دندون خوشگل هم درآوردی!

8 ماهه بودی که تصمیم گرفتی  4دست و پا نکنی! و به جاش حرکت پرشی به سبک سینه خیز بزنی!

اما توی 9 ماهگی نظرت برگشت و با تلاش بابایی تونستی 4دست و پا کنی.

12 ماهت که شد و یه ساله شدی! میتونستی رو دوتا پای کوچولوت راه بری و کلی ذوق کنی از سیر کردن دنیای اطرافت!

توی 15 ماهگی تونستی دویدن رو تجربه کنی.

...

ادامه دارد...

الان باید بریم با عزیز پیاده روی کنیم